پنجشنبه ۹ مرداد ۱۴۰۴
تحلیل ویژه

سرمقاله فرهیختگان/ امیرعلی جی‌شاک سبز دوست داشت

سرمقاله فرهیختگان/ امیرعلی جی‌شاک سبز دوست داشت
اخبار محرمانه - فرهیختگان / «امیرعلی جی‌شاک سبز دوست داشت» عنوان یادداشت روز در روزنامه فرهیختگان به قلم حامد عسگری است که می‌توانید آن را در ادامه بخوانید: سیاوش زنگ زدم چقدر ...
  بزرگنمايي:

اخبار محرمانه - فرهیختگان / «امیرعلی جی‌شاک سبز دوست داشت» عنوان یادداشت روز در روزنامه فرهیختگان به قلم حامد عسگری است که می‌توانید آن را در ادامه بخوانید:
سیاوش زنگ زدم چقدر رفیقیم؟ گفتم چطور خیلی زیاد! چه سؤالیه! ؟ گفت این‌قدر رفیق هستیم که من بگم دو ساعت دیگه فرودگاه باشی و نپرسی کجا و تا کی و چه جوری؟ فقط بگی چشم؟ گفتم ‌ها هستم چشم! گفت پس چهار ساعت دیگه فرودگاه مهرآباد می‌بینمت! گفتم چند روزه بار و بنه ببندم گفت دو تا تیشرت یه کلاه و شارژرت همین. گفتم چشم، نیم ساعتی دوش و شارژ گوشی و نیم ساعتی غذا خوردن و چند تا تماس و لابه‌لایش جمع‌و‌جور کردن همان بضاعت اندک و بعدش هم پشت موتور و فرودگاه.
من دعوت شده بودم برای روایت یک مستند از یک کارخانه پهپاد‌سازی در یکی از استان‌های کشور که بچه‌های نوجوان نخبه هم قرار بود بیایند و از پیشرفت صنایع دفاعی‌مان بازدید کنند.
اردوی عجیبی بود، نماز جماعت اجباری نبود، اصلاً نماز جماعت نداشت، پوشش حتماً لازم نبود فرم مدرسه باشد. گوشی برای دختر‌ها آزاد بود و بچه‌ها در وقت غذا حق انتخاب از میان سه مدل غذا داشتند. نوشتن از اینکه چه‌ها دیدم و چه بر من گذشت وقت تماشای شیربچه‌های موشکی و پدافندی و اشکم جاری شد از شنیدن صدای زوزه عقاب تیزچشم پهپاد‌ها بماند برای بعد.
مسئله کانونی این نوشته سردار امیرعلی حاجی‌زاده است که دیدیم یکهو میان بچه‌هاست. با یک پیراهن ساده روی شلوار و دو محافظ درشت اندام که شانه به شانه‌اش بودند، با همان چشم‌های زیتونی‌شکل ریز و لبخندی که قند فریمان بود، به اشاره‌ای محافظ‌ها را گفت عقب بایستند که بچه‌ها از تفنگ‌هاشان نترسند با سیصد و خرده‌ای نفر دختر و مربی‌هاشان و راننده‌هاشان و کادر آموزشی‌شان عکس گرفت، حرف زد، سؤال شنید و جواب داد. غروب هم همه نشستیم توی یک ایلوشین و برگشتیم سمت تهران. ایلوشین صندلی ندارد، سالن است نیمکت دارد و همه با یک چرخاندن سر همدیگر را می‌بینند، چشم در چشم شدیم، سر تکان داد، اشاره کرد سمتش رفتم. روی سر شعر‌ها و ‌کلیپ‌ها و کتابهام دست کشید و نوازش کرد، گفتم من هر بار می‌بینمتان بغض می‌کنم، آن لحظه‌ای که سر کج کردید گفتید «تقصیر و اشتباه ما بوده؛ گردنم از مو باریک‌تر است» دلم می‌خواست قلبم می‌ایستاد و نمی‌زد. خیلی‌ها برای ایران از جان گذشتند ولی از آبرو گذشته‌ها کم بودند و شما این کار را کردید؛ دمتان گرم. فقط لبخند زد و سکوت و بعد به هیچ نگاه کرد و من هم ساکت شدم.
بازار
بعد یک ساعت جی‌شاک سبز ارتشی داشتم از دستم در آوردم و گفتم هیچی ندارم همراهم. این ساعت را از من یادگار داشته باشید لطفاً. اولش نه و اصرار که نمی‌گیرم. خم شدم دستش را ببوسم و گفت چشم. بعد ساعتم را باز کردم و دور مچش بستم. آن دست‌های گرم آن دست‌های همیشه به قنوت، بعد از کنارش بلند شدم و رفتم سر جایم نشستم.
ایلوشین فرود آمد و برای خداحافظی رفتم که ببوسمش. صدایم کرد، گفت ساعت را دادی و من هم گرفتم و دستم انداختم، گفتم خب، بعد یک انگشتر از دستش در آورد و گفت این هدیه من به تو. یک عقیق زرد بود، گفت دو، سه روز هم دست سیدحسن نصرالله بوده است. انگشتر را بوسیدم و انداختم به انگشتم. من دوباره داشتم پرواز می‌کردم؛ این بار بی ایلوشین. بعد یکهو ساعت را باز کرد، گفت من عاشق این مدل ساعتم. رنگش، مدلش همه چی کامل سلیقه من است ولی چه کنم که زندگی آدمی‌زادی ندارم، به حفاظتم قول داده‌ام هدیه نگیرم، این ساعت را دادی و‌ من هم پذیرفتم گرفتم دستم هم انداختم ولی بنشینم توی ماشین باید اخلاقاً تحویل محافظانم بدهم. گفتم خب بدهید، گفت آن‌ها هم معمولاً پرهیز دارند و باید باز شود، چک شود، حیف می‌شود. ساعت من است من به خودت هدیه‌اش می‌دهم دو تا یادگاری از من داشته باش. لالم کرد؛ هیچ حرفی نداشتم صورت ماهش را بوسیدم و خداحافظی کردیم.
صبح روز اول جنگ مشهد بودم، وسط تماشای یک فیلم توی لپ‌تاپ خوابم برده بود، گوشی را سایلنت نکرده بودم، هفت صبح بود حمیدخاله از بم زنگ زد، مست خواب بودم؛ خوبی سلامتی؟ شما چیزی نشنیدین؟
حمید پسرخاله پدر است، آخرین بار سه سال پیش زنگ‌زده بود عروسی پسرش دعوتم کند گفتم خوبم شکر هفت صبح زنگ زدی حال و احوال؟ گفت خبر نداری اسرائیل حمله کرده داره شخم می‌زنه؟
تنم لرزید، تلویزیون هال را روشن کردم؟ عکس سرداران سلامی، حاجی‌زاده، باقری و رشید روی قاب شبکه خبر بود، گفتم حرامزاده‌ها خرابکاری‌ای کرده‌اند و حالا سرداران ما بیانیه مشترک داده‌اند و ‌دارند فعلاً با کلمات پاسخ می‌دهند تا نوبت موشک‌هامان شود، چشم مالیدم، یا خدا چرا قبل اسم این‌ها نوشته شهید؟ چرا بچه‌های پخش سازمان سوتی داده‌اند شهید یعنی چی! مگر می‌شود همه با هم؟ جهان اسلوموشن شد، سیاه و سفید شد، گوش‌هام زنگ زد، صدای موتور یخچال می‌داد مغزم، چمدان جمع کردم بیایم فرودگاه؛ اولین پرواز برگردم تهران، ساعتم را که پشت مچم بستم بغضم ترکید. همان ساعت سبز جی‌شاک را با خودم برده بودم مشهد.


نظرات شما