دوشنبه ۳۰ تير ۱۴۰۴
تحلیل ویژه

مادر سرباز شهید ۲۴ ساله: تو ما را سربلند کردی

مادر سرباز شهید ۲۴ ساله: تو ما را سربلند کردی
اخبار محرمانه - همشهری /متن پیش رو در همشهری منتشر شده و بازنشرش در آخرین خبر به معنای تاییدش نیست پای صحبت های مادر شهید علیرضا جهانشاهی که روز سوم جنگ پسر ۲۴ ساله‌اش را از ...
  بزرگنمايي:

اخبار محرمانه - همشهری /متن پیش رو در همشهری منتشر شده و بازنشرش در آخرین خبر به معنای تاییدش نیست
پای صحبت های مادر شهید علیرضا جهانشاهی که روز سوم جنگ پسر 24 ساله‌اش را از دست داد
زهرا بلندی| در سومین روز از حمله‌ رژیم صهیونیستی، علیرضا جهانشاهی، جوان 24 ساله‌ای که تنها چند ماه از خدمت سربازی‌اش می‌گذشت، شجاعانه لباس رزم بر تن کرد و سر پستش حاضر شد. با وجود تهدیداتی که آن روزها متوجه مراکز نظامی و انتظامی بود، لحظه‌ای برای حضور در محل خدمت دلش نلرزید. علیرضا در پی حمله‌ رژیم صهیونیستی در بعدازظهر روز 25 خرداد به ستاد فرماندهی انتظامی تهران بزرگ، جان خود را تقدیم میهن کرد و به شهادت رسید. به سختی مادر این سرباز شهید، بانو بهناز بسجیده را مجاب کردیم با ما گفت‌وگو کند.
صبحی که پایان داشت اما کسی نمی‌دانست
بهناز بسجیده، مادر 51 ساله شهید علیرضا جهانشاهی، آخرین صبح دیدار با پسرش را خوب به یاد دارد: «4 ماه از خدمت علیرضا گذشته بود. 2 ماه دوره آموزشی‌اش را در یگان امداد ویژه فاتب گذراند و بعد به ستاد نیروی انتظامی تهران بزرگ در خیابان معلم منتقل شد. علیرضا علاوه بر فارغ‌التحصیلی در رشته مهندسی نفت، دوره برنامه‌نویسی گذرانده بود و همزمان با دوران خدمت به صورت پروژه‌ای و دورکار با شرکت‌های مختلف کار می‌کرد. آن روز تلخ، یکشنبه 25 خرداد، مثل همیشه منظم و مرتب کارهایش را انجام داد، پروژه‌اش را برای شرکت ارسال کرد، دوش گرفت، سر پا صبحانه خورد و ساعت 11 از خانه رفت. موقع رفتن گفت شاید شب برنگردد، چون بعضی‌ از نیروها روزهای قبل به دلیل شرایط جنگی مجبور به ماندن در ستاد شده بودند. مثل همیشه و خیلی عادی خداحافظی کرد، اما نمی‌دانستم که این‌، آخرین خداحافظی‌‌اش با من و پدرش است.»
به او افتخار می‌کنم
علیرضا در خانواده‌ای صمیمی کنار 2 برادر و خواهر بزرگ شده بود. پدرش راننده بازنشسته شرکت واحد و مادرش خانه‌دار است. مادر با بیان اینکه علیرضا هر روز ساعت یک بعدازظهر در ستاد حاضر می‌شد، می‌گوید: «شب که برنگشت، دلمان را خوش کردیم که نگهش داشته‌اند. از 7 صبح روز بعد با تلفن همراه او و ستاد فرماندهی تماس گرفتیم، اما نه ارتباط با تلفن او برقرار می‌شد نه تلفن ستاد. نهایتاً یک نفر تلفن ستاد را پاسخ داد و اعلام کرد که گویا علیرضا در حادثه‌ پیش آمده در ساختمان ستاد فرماندهی نیروی انتظامی زخمی شده است. خودمان را رساندیم به ستاد. جمعیتی از خانواده‌ها جلوی در بودند. نمی‌دانستیم چه اتفاقی افتاده. فقط گریه می‌کردم. تا غروب آنجا بودم. وقتی من را به خانه بردند، نیم ساعت بعد تماس گرفتند که پیکر علیرضا شناسایی شده است.»
بسجیده با صدایی آرام، اما محکم ادامه می‌دهد: «علیرضا صبور و دانا و اهل مطالعه بود، عاشق فوتبال و استقلالی. شب آخر آن‌قدر خسته بود که شام نخورده، خوابید. صبح مثل همیشه بیدار شد، مرتب و منضبط رفت سر خدمت. دلم می‌خواهد به او بگویم مامان، تو ما را سربلند کردی، حالا فقط شفاعت ما را کن!»
ازرؤیای شغل دولتی تا آرام گرفتن در قطعه 42
او شب‌ها در خانه پروژه‌های برنامه‌نویسی انجام می‌داد و به آینده امیدوار بود. مادرش با حسرت می‌گوید: «دلش می‌خواست بعد از خدمت در یک جای دولتی مثل شرکت نفت مشغول به کار شود. می‌خواست همزمان ادامه تحصیل بدهد. تکیه‌گاه امنش بودم و خیلی با هم گپ می‌زدیم. شب جمعه‌ای که جنگ شروع شد، پشت لپ‌تاپش نشسته بود که یک‌دفعه گفت مامان، اگه من شهید بشم دلتنگم می‌شی؟ گفتم علیرضا این چه حرفیه؟! اما اصرار داشت «مامان، جنگه، من سربازم، ممکنه...» و من فقط توانستم بگویم مگه میشه دلتنگ پاره تنم نشم؟»
او با چشمانی اشکبار به آخرین حرف‌های پسرش برمی‌گردد: «چند سال پیش هم یک بار گفته بود من شما را سربلند می‌کنم. حالا می‌فهمم منظورش چه بود. بعد از شهادتش وقتی برای او حجله گذاشتیم، تازه همسایه روبه‌رویی فهمید که پسری به نام علیرضا داشتیم؛ آنقدر که آرام، کم‌حرف و سربه‌زیر بود. در قطعه 42 بهشت زهرا(س) هرکدام از آن سنگ قبرها، یک جوان مثل علیرضا هستند؛ با آرزو، با خانواده، با یک داستان. پسر من هم یکی از همان‌هاست؛ یکی از هزارانی که برای این خاک ایستادند.»
بازار


نظرات شما