داستانک/ بی حیا و با حیا
چهارشنبه 12 آذر 1399 - 19:20:41
|
|
اخبار محرمانه - روزنامه شهروند / عابد خداپرستی در عبادتگاهی بر قله کوه، همه عمر راز و نیاز خدا میکرد و به قدری مقام و منزلت داشت که فرشتگان الهی به فرمان پروردگار هر شب از طعامهای بهشتی برای او میآوردند. بعد از سالها عبادت، شبی عابد هرچه منتظر ماند از طعامهای بهشتی خبری نشد. پس طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد. سر راه به خانه بتپرستی که در دامنه کوه منزل داشت رسید و از او طلب نان کرد. بتپرست ٣ قرص نان به او داد و عابد به سمت عبادتگاه خود حرکت کرد. از لحظه حرکت عابد، سگ نگهبان خانه بتپرست به دنبال او راه افتاده و گاه به گاه جلوی راه او را میگرفت. عابد یک قرص نان را جلوی سگ انداخت. اما سگ نان را بلعیده و دوباره راه او را سد کرد. مرد قرص دوم نان را نیز جلوی حیوان انداخت اما سگ دست بردار نبود و اجازه نمیداد مرد عابد به راهش ادامه دهد. تا اینکه عاقبت مرد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی سگ انداخت و گفت: «ای حیوان تو چه بیحیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آن را ببرم؟» در این لحظه سگ به سخن آمد که: «من بیحیا نیستم. سالهای سال سگ در خانه مردی هستم. شبهایی که به من غذا داد نزدش ماندم. شبهایی که غذا نداد هم نزدش ماندم. تو بیحیایی، که عمری خدایت هر شب برایت طعام فرستاد و هرچه خواستی اجابت کرد و یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی به در خانه یک بتپرست آمدی و طلب نان کردی!»
http://www.SecretNews.ir/fa/News/435940/داستانک- بی-حیا-و-با-حیا
|