اخبار محرمانه
حکایت/ ماجرای جوان مؤمن و سیب
سه شنبه 6 خرداد 1399 - 19:36:27
اخبار محرمانه - حوزه / در روزگاران گذشته، جوانی بود پاکدامن و مؤمن، که در زاویە توکل و قناعت پناه گرفته و به عبادت خدا و خدمت به مردم مشغول بود. روزی، بر لب جوی آبی، وضو می گرفت که دید سیبی بر آب روان است. دستش را دراز کرد و آن را گرفت و گاز زد. وجدانش بر او نهیب زد: «تو که ادعای ایمان و پرهیزکاری می کنی، چرا این سیب را خوردی، آیا از صاحبش اجازه داشتی؟!»
جوان بر خود لرزید و آه از نهادش برآمد. تصمیم گرفت که برود و از صاحب سیب حلالیت بخواهد. از این رو، به جانب بالای آب روان شد تا به باغی رسید و از صاحبش رضایت خواست.
صاحب باغ گفت: «ما سه برادریم و هر سه، در این باغ شریک هستیم. من نسبت به سهم خود، تو را حلال کردم.»
آن گاه او را به خانه برد و آن شب از وی پذیرایی کرد. چون صبح شد. جوان، نشانی برادر دیگر را از میزبان پرسید و به راه افتاد. پس از پنج فرسنگ به دهکده ای رسید. به خانه برادر دوم رفت و قصه خویش باز گفت. آن مرد نیز از سهم خود گذشت و او را حلال کرد.
جوان مؤمن، از آن جا حرکت کرد و پیش برادر سوم رفت و ماجرای سیب را باز گفت. آن مرد گفت: «باید یک هفته این جا بمانی. آن گاه خواهم گفت که چه باید کرد!»
جوان، با پافشاری فراوان از وی خواست: «تو، اول سهم خود را ببخش و مرا حلال کن، بعد هر چه بگویی، به جان منت دارم.»
میزبان گفت:«اختیار با من است. اگر بخواهم حلال می کنم و اگر نخواهم، کاری از دست تو بر نیاید»
جوان، گفت: پس سهم خود را به من بفروش. میزبان گفت: «سهم خود را نمی فروشم و حلال نمی کنم، مگر آن که برای من کاری انجام بدهی.»
جوان پرسید: «چه کاری؟!»
مرد پاسخ داد: «مرا دختری است کر و کور ولال و بی دست و پا، اگر او را به همسری بپذیری، سهم خود را حلال می کنم، وگرنه، مدیون منی!»
جوان گفت: «آخر چنین دختری به چه کار آید؟!»
میزبان گفت: «چاره ای نیست و باید بپذیری!»
سرانجام، جوان پرهیزکار شرط او را پذیرفت. دختر را عقد بستند و او را به حجله فرستادند. وقتی داماد به اتاق عروس درآمد، حیران ماند. زیرا، دختری سالم و زیبا و دلربا دید. پنداشت که او را به مسخره گرفته اند. از اتاق بیرون رفت و گفت: «این همسر من نیست!»
پدر عروس گفت: «دختر من هیچ عیبی ندارد. این که او را، کر و کور و بی دست و پا معرفی کردم، مقصود، آن بود که وی با چشم و گوش و دست و پایش به راه خطا نرفته و دامان خود را از نامحرمان پوشانیده است. چون تو را جوانی پاکدامن و مؤمن یافتم، این دختر را شایسته تو دیدم. پسرم! خداوند به خاطر تقوا و امانت داری ات، این نعمت را به تو ارزانی داشته است. اکنون، قدر همسرت را بدان و پیوسته خدا را سپاسگزار باش. «والعاقبه للمتقین.»div id="news_content">

http://www.SecretNews.ir/fa/News/310943/حکایت--ماجرای-جوان-مؤمن-و-سیب
بستن   چاپ