شیده یک «نهاد» بود...
تحلیل ویژه
بزرگنمايي:
اخبار محرمانه - روزنامه شهروند /متن پیش رو در شهروند منتشر شده و انتشار آن در اخرین خبر به معنای تایید تمام یا بخشی از آن نیست
علی دهقان روزنامه نگار/ نمیدانم چگونه میشود از کسی نوشت که سادهترین تعریف برای او آدمبودن و تلاش برای انسانماندن است که بیشک در روزگار ما اینگونهبودن شبیه شکلگرفتن معجزهای روشن درون جانِ آدمیان است. شیده لالمی از همین جنس بود. سادهاش میشود آدمی که وقتی راه میرفت، بیرون از دایره خودش، به جلو خیره میشد، آسمان را نگاه میکرد، در آدمهای دیگر غرق میشد و برای زیستنی بهتر به اندازه حضورش میدوید. این روزها وقتی میخواهیم از کسی تعریف کنیم، آن هم زمانی که چشمانش را روی زندگی میبندد، آنقدر در اوهام کلمات مختلف غرق میشویم که یادمان میرود ساده، رنگ او را از معنای خاطراتش جدا کنیم و آرام بگوییم که کدام ستاره را از دست دادهایم یا کدام خط نوری را در آسمان آبی رها کردهایم. برای شیده میخواهم از تو در توی کلمات فاصله بگیریم و در یک جمله بنویسم که ما انسانی را از دست دادهایم؛ انسانی که دغدغه داشت و در روزگارِ سختِ جانفرسایِ این دوران، زمین را به زمان میدوخت تا کلامش آراسته به درد دیگرانی باشد که تازیانه روزگار سیاهشان کرده است. این نوع از آدمها اگر در روایتهای بجای مانده از دورههای پیشین تاریخ، معجزه نبودهاند، برای اکنون حتما میتوانند شبیه آدموارههایی باشند که دست گرمشان اگر روی شانه بنشیند، تزاز تپیدن سینه را شفا میدهند. بگذارید سادهتر شوم. من از دغدغه سخن میگویم. از آدمی که چشمانش میچرخید تا روایتگر درد باشد. شاید معنی دغدغه در وجود شیده لالمی این بود که از بن جانش ناسودگی را بالا میآورد تا ببیند زخم بر تن زندگی چگونه به چرک مینشیند و باز هم در جانش میلولید تا هر آنچه از آن زخم را میشود نوشت، بنویسد تا همه بدانند که جایی نه چنان دورتر از خوشیهای روزمره، کسانی هستند که سایه میخواهند، کمی محبت و شاید اندکی تکیهگاه تا زنده بمانند و روی پا بایستند. میخواهم تصور کنید. لطفا به وضوح آدمی را در ذهن ببینید که بلند میشود، جانش را به لب میرسانند تا آگاه شود، بداند که در افق نگاهش کجا انسانی داغ بزرگ شرمندگی را در مقابل فرزندانش مثل درفش بر سینه تحمل میکند. میرود و از همه دهلیزهای دیوانهوار که در مقابل واقعیت تودهای سیاه شدهاند عبور میکند، آگاه میشود. برمیگردد و باز هم یکبار دیگر جانش را به لبش میرسانند تا اندگی از آگاهیاش را به گوش سایر شهروندان برساند. خسته میشود، آنقدر که گاهی در تنهاییاش دستش را روی شانه خودش می گذارد و میایستد و کمی هم برای چیزهایی که دیده است، گریه میکند و تمام دلخوشیاش میشود اینکه آدمهای شهر، هرچند اندک در «دانستنِ» او شریک شوند و باری از روی دوش درد بردارند. این آدمی که تصور کردهاید در روزگار مازوت، آدمهای آهنی، ناکارآمدی و بیدغدغگی تنها یک نام دارد که آن هم انسان است و تنها یک «شدن» را به رخ میکشد و آن هم انسانیت است. شیده لالمی را هم وقتی ساده کنیم، فقط میشود در مورد او گفت که جای خالیاش، فقدان یک انسان را نشان میدهد که بیشک خاطره تلخ پرکشیدنش هرگز فراموش نخواهد شد. ما امروز یک انسان را از دست دادهایم که آموخته بود میشود عاشقانه هم زندگی کرد و عشق را روی دست گرفت، به خیابان آمد و میان همسایههای شهروندی بیدریغ تقسیمش کرد. معتقدم که حتی باید این واقعیت را کمی فراتر برد و گفت که ما یک «نهاد» را از دست دادهایم. آدمهایی که دغدغه را فراموش نکردهاند و جان را تقسیم میکنند و عاشق میشوند، عاشق همه آدمهایی که زندهاند و تلاش میکنند تا «زندگی خوب» نام کوچک همه مردم باشد، یک نهاد شدهاند. شیده لالمی که امروز اینجا نیست، یک نهاد را از ما گرفته است که میتوانست برای سرزمین مادری و اشکهای درونِ دلش، مرحمی از روشنایی باشد. به مردم، به شما، به خودم و به همکاران روزنامه بنویسم و به همه آنهایی که میدانند انسانبودن چه دشوار است و راز انسانشدن را بیپروایی در عشقورزیدن دانستهاند، فقدان شیده را تسلیت میگویم. ما در عصر آدمهایی که هم نمیدانند، هم نمیتوانند و هم پر از تکلمههایی از منیت هستند، انسانی را از دست دادیم که هم میدانست، هم میتوانست و هم خالی از چرکوارههای منیت بود. شیده لالمی! دمت گرم و یادت سبز باد که انسان بودی و آرام سر بر شانههای آدمیت نهادی و رفتی تا بیکران آبی و رفتی که نامت بارش باشد...
نامت شده است باران
چون گریستمات
اندوه تو را چگونه باور کنم باران!
هنوز درد سادگیهایت
به خاطرات من لبخند میزنند
چقدر سخت است که باید بلند شوم
و برای زمستان پیراهنی مشکی بیاورم
لینک کوتاه:
https://www.akhbaremahramaneh.ir/Fa/News/465809/