بزرگنمايي:
اخبار محرمانه - اعتماد / متن پیش رو در اعتماد منتشر شده و انتشار آن به معنی تایید تمام یا بخشی از آن نیست
بنفشه سامگیس/ یوسف جعفری، پرش میزد؛ با «کراس» 125 سیسی «یاماها»، روی پیست خاکی دستساز خانی آباد نو، از روی تایرهای پخش و پلا در گردنههای عبوری.
محسن طالبزاده، تک چرخ میزد؛ با «کراس» 400 سیسی «سوزوکی»، روی پیست خاکی تهرانپارس.
با هم رفیق بودند. چند روزی بعد از شروع جنگ، رفتند پیش مصطفی چمران و گفتند: «آقای دکتر، موتور توی جبهه خیلی به درد میخوره.»
«دکتر» قبول کرد. با همان لندرور خاکی رنگی که بعد از برگشتن از لبنان سوار میشد، یک روز رفت کنار تپههای گیشا و خیره شد به چرخ جلوی موتور «کراس» 400 سیسی «یاماها» عباس که چطور روی شیب 90 درجه و ناصاف تپه، توی هوا سرگردان میچرخید و عباس و موتور، چطور در آن سرازیری تند، معلق نمیزدند. یک روز هم رفت و حمید فتحی را از دور نشانش دادند که چطور با موتور کراس، دو ترک سوار کرده بود و سربالایی تپه گیشا را مثل موشک، تیز رفت تا خود قله. اینها را دید، قبول کرد. روز 15 آبان 59، 14 قهرمان موتور سواری؛ بچههای نازیآباد و سلسبیل و آریانا و جیحون و تهرانپارس و سپه و میدان خراسان و قلعهمرغی و اتابک، سوار اتوبوسی شدند که جلوی ساختمان نخستوزیری ایستاده بود و میرفت تا چند کیلومتر مانده به خط مقدم؛ تا جبهه اهواز.
چمران همین را از عباس و حمید پرسیده بود؛ با همان لحن عصا قورت داده: «شما که آنقدر در موتورسواری مهارت دارید، حاضرید بیایید و در جبهه هم خدمت کنید؟»
آکروبات روی مدار 60
حمید فتحی؛ میخواهد با موتور «ریس» 600 سیسی «هوندا»، جدیدترین فن نمایشیاش را اجرا کند. ما را از پارکینگ پیست پرند، ترک «ریس»، سوار کرده بود و تا برسیم به تقاطع لاینهای تمرین، با سرعت 140 کیلومتر در ساعت، 10 دقیقهای هوا را شکافتیم و نیروی جاذبه، ما را چسباند به دیوار باد و قلبمان، هنوز توی گوشمان میتپید که نبش یک میدانچه انتهای بلوار باریک و با آسفالتتر و تمیز برای ژانگولر بازی عشق موتورهای 18 ساله و 20 ساله و 22 ساله، از روی کمر غول پریدیم پایین.
حمید فتحی در 60 سالگی، نسخه مشابهی از «حمید جنازه» در 20 سالگی بود با همان چشمها و دهانی که انگار شکافی بود روی صورت و وقتی لبخند میزد، هر قدر هم تلاش میکرد مودب باشد، انگار کل عالم و محتویاتش را به مسخره میگرفت و کافی بود یک فحش سه طبقه، لابهلای جملاتی به روایت اول شخص جمع هم چاشنی این لبخند بشود. در لاین تمرین، با ترک سوارش؛ پسر جوانی که وزن بدنش، تعادل موتور را در هنگام تکچرخپرانی حفظ میکرد، 500 متر دورتر از ما ایستاد و «ریس» را گازاند؛ انگار اسبی که قبل از جهیدن، سم بر زمین میکشد و نفس داغ از منخرین بیرون میریزد. اگزوز خالی «ریس» میغرید و فرکانسش، آسفالت زیر پای ما را هم میلرزاند و موتور، نفس میگرفت و مثل نره گاو خشمگین آماده رویارویی با ماتادور، دورهای کوتاه میزد که یک باره، همهچیز شروع شد و همهچیز تمام شد؛ روی سرعت کند، پسر ترک سوار به پشت روی زین موتور خوابید و در همین زمان، حمید پاهایش را از روی تن درازکش ترک رد کرد و زانو زده بر زین، در یک تیک اف مهیب، سینه سنگین هوندا را از جا کند و «ریس»، غرید و رسید به انتهای لاین.
مسیر زیادی را باید پیاده آمد تا به مزار محسن طالبزاده رسید. سنگ مزار، سیاه رنگ است و تمیز و نوشتههای روی سنگ مزار میگوید که سرتیم گروه 14 نفره موتورسوارهای همراه «دکتر»، 9 اسفند 1362 شهید شده و از نام و نشان خانوادگی و سجلیاش میگوید و بس. نه در حجله بالا سر شهید و نه در نوشتههای بر سنگ مزار، هیچ اشارهای به قهرمان بازیهای محسن در پیستهای موتورسواری تهران نیست.
قطعه 24 / ردیف 67 / شماره 8 / مزار شهید احد کاظمی اهری
احد، حجله هم بالا سر ندارد. فقط نهالی در جوار مزارش کاشتهاند که حالا قد کشیده و سایه میاندازد بر سر یکهتاز تک چرخ پرانی تهران. بر سنگ مزار احد هم نمیشود از قهرمان بازیهای ایام جوانیاش سراغ گرفت. یک عکس ساده، در قابی سادهتر، بدون هیچ پیرایهای، بالا سر مزار است و ضخامت غبار بر سنگ مزار، میگوید که احد، مدت زیادی است که تنها مانده است.
در ردیفهای بالاتر از هر دو مزار، «مصطفی چمران» آرام گرفته است؛ در جایگاهی مرتفع و زیر تابوتی مفروش با پرچم سه رنگ وطن. چمران اگر زنده بود، حالا 88 ساله بود. کسی نمیداند. اگر زنده بود، شاید میتوانست طناب از هم گسیخته رفاقت بازماندههای آن جمع 14 نفره را، دوباره گره بزند؛ چریک بود. یک گره پارتیزانی میزد که دیگر به هیچ ترفندی قابل گسستن نباشد ....
ما، 30 تا بودیم.
قهرمان بودیم.
بهترینهای موتور سواری ایران بودیم.
عشقمون، موتورسواری بود.
میرفتیم پیست شهران، بالای انبار نفت.
میرفتیم پیست گیشا.
زمستان 1398، یک فیلم مستند در جشنواره سینما حقیقت به نمایش درآمد؛ «خاطرات موتورسیکلت».
روایتی از احوال امروز بازماندگان جمع 14 نفره موتورسوارها که از آبان 1359، مصطفی چمران؛ دکتر امریکا درس خوانده را در جبهه «اهواز» همراهی کردند؛
پسرهایی که پیشانی شان، تبدار هیجان و آشوب بود اما مطیع امر چمران چریک، خمپارهانداز و آرپیجی زن و بیسیم چی تا کرانه هور بردند و برگرداندند.
بچههای جنگ ندیده، رفتند و زدند به دل جنگ.
هیجان و کله شقی و ترس و غیرت، درهم تنیده شد و از این بچهها، آدمهای دیگری ساخت.
آدمهایی که فهمیدند زندگی، روی دیگری هم دارد؛
یک روی زشت،
یک روی کثیف،
یک روی ناجوانمردانه.
ما یه جور نیروی ترابری بودیم تو زمان و مکان قبل از عملیات.
نیروی شناسایی، اگه میخواست پیاده بره وگرای توپخونه و تانک و سنگر عراقیا رو بگیره، نصف روز طول میکشید. زرهی و نفر برم که به کل میرفت رو هوا.
ما 7 دقیقه اینا رو میبردیم پای خاکریز عراقیا.
20 دقیقه طول میکشید گرا بدن به توپخونه و خمپارهزن.
تا عراقیه بفهمه ما کجا بودیم، رفته بود اون دنیا و مام برگشته بودیم سنگر.
«بدتر از دهلاویه ندیدم.
روزی 20 تا شهید و مجروح میدادیم.
کانال میدیدی پر جنازه.
جنازه بیسر، رودهاش ریخته بود بیرون، یه دست اینجا افتاده بود، یه پا اونجا افتاده بود.
یه آرپیجی زن رو یادمه، کوله آرپیجی رو کولش بود با سه تا گلوله که زدنش. از دور زدنش. نفهمیدم این بنده خدا رو با چی زدن که سه تا گلوله آرپیجی تو تنش سوخت.
قطعه 27 / ردیف 11 / شماره 9 / مزار شهید محسن طالبزاده
3 قهرمان موتورسواری، 3 موتورسوار همراه «چمران» ، دیداری بعد از 40 سال
از سمت راست: یوسف جعفری، عباس رابوکی، جلیل نقاد
قطعه 24 / ردیف 67 / شماره 8 / مزار شهید احد کاظمی اهری
گروه 14 نفره جلوی اتوبوس اعزامی به جبهه اهواز
در این عکس چریکهای دکتر چمران کنار قهرمانهای موتورسواری، عکس یادگاری گرفتند
قهرمانهای موتورسواری در منطقه عملیاتی جنوب
از سمت راست: محمد تهرانی، نوروز واحد، محسن طالبزاده، محمد بهرامی، عباس رابوکی
از سمت راست: محمد تهرانی، محسن طالبزاده، نوروز واحد، یوسف جعفری، اسماعیل فیضی